دوستی
غم دوریت دل بیستون را به درد می آورد چه برسد به من ؟! منی که کتیبه ای بیش نیستم. هنوز رطوبت دست های فرهاد روی پیشانیم پیداست دست های گرم وپر اشتیاقی که خط به خط وجود سنگینم را مملوء از عشق و احتیاج می کرد.عشق شیرین که برای ما ثمره ای جز آزادی نداشت ما رها وآزاد از غم دوری گریستیم ناله هایمان بهترین ساز کوهستان گشت.چه حسرتمند چشم به جاده ها دوختم. افسوس حتی گرد پای آن باور به نوازش دل سرشار از مهرمان نیامد.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |